
کنار خیابونایستاده بود تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ... جلوی پاش ترمز کردم ، در عقب رو باز کرد و نشست ، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم... حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار میکردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ، و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینهماشین تماشا کرد ، نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟ چشمامو از نگاهش دزدیدم ، - نه .. ببخشید ، خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود . با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهایمتعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید وچشمک می زد ، خودش بود. نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم بههیچ چی نبود ، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم بانگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ، دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ، برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، پرسید : - مسیرتون کجاست ؟ گلوم خشک شده بود ، سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم ..مستقیم . گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟ به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایتاز یک داستان پرغصه داشت ، به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ،با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلوچشمام عبور می کرد ، به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکارمی کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من.... با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟ و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختربیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیایخودش .... زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت، بارون هم لجباز تر از همیشه ، پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزممراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد ازماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق ازروی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ،زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ... چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردمو توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلیزود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نظرات شما عزیزان:
|